من می خواستم برم حرم . برای فیض بردن از صفای چنین شبی در جوار چنین بانویی .ولی چه می توانستم کنم که رئیس محترم و بزرگوار اردو دوزارم تحولمون نگرفت . و فرمودند در دفتر توسعه محور اصلی عدالت است و بس . وقتی قانونی وضع میشود برای همه اعضا یکسان اعمال می نماییم . همین.
(دریغ که من باید از قبل فکر این جور مدیریت ها رو میکردم و خودم از قبل ساک می بستم و می زدم بیرون )
پذیرفتم و رفتم سمت خوابگاه . هنوز در آستانه ی درب خوابگاه بودم که با خود گفتم بچه ی مظلوم و بی زبون یک راه دیگه مونده . با سرعت رفتم سمت ساختمان اداری اردو گاه . حضرات بزرگان هنوز بیرون بودند . مزاحم یکی دیگر از بزرگان هیئت مدیره شدم . وقتی از اجلاس سرانی که در فضای سبز برگزار میشد خارج گشتند . بدیشان عرضه داشتم حضرت والاتبار راستش من فقط یک خواسته ی کوچک دارم اونهم اینکه لطف و بزرگواری و پارتی بازی نمایید و اجازه دهید بنده و همشهریان م که با هم فقط سه تن میشویم جیم شده و به حرم مشرف گردیم .
ولی امان از زمانی که اصله کاری یعنی خدا بگه حالا یوخده صبوری کن ببینم میتونی ؟
آره درست حدس زدی همان صحبتهای قبلی که جوابی منطقی در برابرش نداشتم تکرار نمودند ...
منم همون حرفها رو در برابر تمام دلایل منطقی و حق به جانبشون عرضه داشتم : می دونم حق با شماست حق را هم به شما میم . ولی شما اجازه بدین ما سه تا بریم . قول آسه بریم . آسه بیایم . دوستان هم قول میدن ......
اما ..دریغ ........ چه میشه کرد . اینم از عوارض حکومت عدالت محور است . که همه باید یکسان باشند در برابر قانون .....
برگشتم خوابگاه . بچه ها در حال برگزاری جشن تولد یکی از دوستان بودن . حسابش رو بکن من می تونستم با اون روحیه برم جشن تولد ؟!؟....
فقط سعی کردم همون بچه ی مظلومی که بودم باقی بمونم . آخه میدونین ما اصفهانیا عادت داریم صبور باشیم. صبور و آرام و بی زبون و مظلوم ....
هیییییی
در عوض توی اتاق یک سوسک غول پیکر نیم متری مشاهده نموده. فریادی براوردم تا عزیز دیگری به فریادم رسید و با لنگه ی دمپاییاو را مثلا کشت . ولی با اون غوولی که من دیدم مطمعن بودم جان از کف نداده . پس با ضربات مهلک بعدی او را خمیر نمودم . تا حداقل بشود با خیالی آسوده تر خسبید .........
......ادامه دارد